حرفهایی برای گفتن...

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مسافرم

میخوام از شهری که تمام عمرم رو توش زندگی کردم برم، شهری که بارون های گاه و بیگاهش گاهی کلافه م میکنه، شهری که سرسبزی و شادابی مزارع و باغ هاش شوق رو تو وجودم زنده میکنه، شهری که عطر برنج نابش مستم میکنه ، شهری که برام حکم خونه رو داره، هر جا که باشم با رسیدن بهش احساس آرامش و راحتی دارم...

دلم میخواد بیشتر و با دقت تر از هر وقتی ببینم.. حس غریبی دارم که توصیف کردنی نیست، هنوز هستم ولی دلم برای همه چیز و همه جا تنگه، دلتنگ چیزایی هستم که جلوی چشمامن ...

آینده جایی خارج از اینجا انتظارم رو میکشه...

دیروز
  • زینب
  • ۰
  • ۰

27 آبان :

من: استاد من نمیتونم برم کارورزی، من شاغلم، قبول کنین که صاحب کارم برگه های کارورزیمو امضا کنه هر ترم کلی دانشجو میان اونجا برای کارورزی و ...

استاد: نه نه اصلا نمیشه، باید بری اداره ی دولتی حتما

نامه کارورزی گرفتم برای یه اداره ی دولتی


30 آبان:

من: جناب ... من باید برم کارورزی ولی نمیتونم چیکار کنم؟

جناب ...: خیالت راحت من همونجا کار میکنم با رئیس صحبت میکنم کارتو درست کنه تو فقط پایان نامه م رو خوب درست کن


یه هفته ی پیش:

من: خانم من شاغلم نمیتونم بیام کارورزی راهی نداره که نیام ؟

کارمند همون اداره دولتی: نه خانم اصلا راهی نداره قانون این اداره اینه که حتما باید بیای


امروز صبح:

من: آقای رئیس منو آقای ... معرفی کردن در مورد همون مسئله ی کارورزی

رئیس: بله در جریانم مشکلی نیست برید نامه تون رو بگیرین حل شده کارتون


نیم ساعت پیش:

من: وای نمیدونی چقد خوشحالم بالاخره نامه کارورزیمو گرفتم حل شد، تو یه ساعت کارم درست شد

خواهرم: به به ، تو که حساس بودی رو درست زندگی کردن، حالا جای ضابطه و رابطه رو قاطی کردی؟

من: کاش استادم درک میکرد که من نمیتونم بیخیال کارم بشم...


ناراحتم...

شهرام ناظری یه جا خوند، مرد را دردی اگر باشد خوش است، درد بی دردی علاجش آتش است

خب این ربطی نداشت میدونم، ولی من این آهنگ تو سرم میپیچه هی، آدم تو شرایط سخت باید تصمیم های مهم بگیره، تصمیم هایی که شاید مثل این تصمیم من خلاف عقایدش باشه

کاش میشد ما آدما بتونیم شرایط همدیگرو درک کنیم، کاش میشد به هم کمک کنیم تا درست زندگی کنیم...


  • زینب
  • ۰
  • ۰

در حسرت دیدار تو آنقدر خمارم
آنقدر که شب تا به سحر،گاه شمارم

ای دلبر دیوانه مَبَر،جور به کارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم

دیوانه ای از بند خود آزادمو
گه در غم و اندوهمو،گه شادمو
چون بیدِ به رقص آمده در بادمو
چشمان پریشان تو بُردست قرارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم

ای دلبر سر مست نظر باز من
ای عشق من،ایمان من ای راز من
ای نغمه ی مستانه ی در ساز من
آهنگ تو پیچیده در آوازِ دو تارم
من در دو جهان غیر تو دلخواه ندارم


با صدای "پرواز همای" عزیز جان و "یلدا عباسی"

صدای بعضی ها شراب نابه ...

  • ۰
  • ۰

دیشب بحثمون سر این بود که خب بابا جوونه، حالا رفته با یکی رقصیده خب که چی؟ این باید باعث بشه که آینده ش به باد فنا بره؟ من متاسفم برای خودمون که دم از آزادی میزنیم و اینه وضعمون، آقاجان هر کس رو تو گور خودش میزارن دست بردارین این کارارو، والا دارن به مردم میفهمونن که حتی تو خلوتتونم دست تو دماغتون نکنین ما همه جا هستیم و کمر همت بستیم به نابودیتون...

مشکل مملکت ما رقصیدن یه فوتبالیست با دوست دخترش نیست مشکل اختلاس های چند میلیاردیه مشکل سرگردونی ملته مشکله کاره مشکل پوله مشکل دینه اسلامه...

عزیزان جان اسلام این نیست خدا اینارو نگفته کمی فکر لطفا...


شمال قطعا قطعه ای از بهشت خداست :)
(امروز تو راه دانشگاه)


  • زینب
  • ۰
  • ۰

نیاز

توی این پیامکایی که این روزا رد و بدل میشه چندین بار به این جمله برخوردم که میگفت:

"مملکتی که فاحشه خونه نداشته باشه تمام مردانش از روی نیاز ادعای عاشقی میکنند"

خب حالا من نمیخوام از کلمه ی "تمام" استفاده کنم و میدونم که هنوزم هستن کسانی که ممکنه اینطور نباشن.

فقط میخوام بگم عزیزان مسئول جان، به مردم حق انتخاب و آزادی رو بدین، خدا با اون عظمتش هیچ کس رو مجبور به پرستشش نکرد، گفت درست اینه غلط این اگر میخواین ایمان بیارین، هیچ اجباری هم وجود نداره
بهتره به جای مردم تصمیم نگیریم، بهشون آزادی بدین که خودشون انتخاب کنن، کسی رو به زور نمیشه برد بهشت، هر محدودیت و اجباری نتیجه ی عکس داره، انقلاب ایران رو فراموش نکنیم که برای چی بوده...


پ.ن:
امروز رفتم دستشویی تو رستوران کنار دانشگاه، دیدم درش بسته ست، فکر کردم خب کسی توشه، چند دقیقه موندم یه دختر اومد بیرون خواستم برم سمت دستشویی گفت نه نرو کسی توشه، موندم منتظر، مدام داشتم به این فکر میکردم که کسی که قراره به عنوان نفر دوم از در بیاد بیرون کیه، یه حسی بهم میگفت پسره، ولی یه حسی هم بهم میگفت نه شاید با دوستش رفته تو که نمیدونم شاید لباسشو براش درست کنه و از این حرفا
یکی دو دقیقه بعد در باز شد و یه پسر قد بلند و خوش تیپ اومد بیرون، سرمو بلند نکردم که ببینمش... خجالت کشیدم...


  • زینب
  • ۰
  • ۰

دوستم...

یه حرفایی هست که نه به مادر میشه گفت نه پدر نه خواهر نه هیچ کدوم از اعضای خانواده ، یه حرفایی هست که اون گفته نشده میفهمه چون از جنس خودته، چون تو بوده یا هست، چون شرایطت رو درک کرده و میفهمه، چون کفشای تو پاش بوده، چون انقدی میفهمه انقدی عاقل هست که بفهمه تورو از تو نگات از لحن صدات ...
من با حرف زدن آروم میشم، با گفتن مشکلاتم اجازه ی اینو بهشون نمیدم که تبدیل به تومور بشن و وجودمو تسخیر کنن، من میگم و سبک میشم خیلی وقتا مشکلی ازم حل نمیشه ولی همصحبتی با یه "دوست" احساس قدرت بهم میده، حس میکنم اینجوری بهتر میتونم بجنگم راحت تر میتونم کنار بیام اما خب نه با هر کسی نه با هر دوستی ...
خیلی خیلی خیلی کمن این "دوست" ها، اینایی که وجودشون بهم قدرت میده، لبخند به لبم میاره، که میتونن با بودن و شنیدنشون این تومور رو از وجودم دور کنن، که انقد برام عزیز هستن که حاضر باشم هر کاری براشون انجام بدم، هر کاری
دوست زیاد داشتم و دارم، دوستایی که باهاشون میخندم ، باهاشون خوش میگذرونم ، باهاشون سفر میرم، درس میخونم، بحث میکنم، تو هر فضایی، از هر قشر و هر سطح سواد و درکی، اما از بین تمام این دوستایی که دوستشون دارم واقعا، فقط دو سه نفرن که برام با همه فرق دارن، که نبودن حتی چند روزه شون آزارم میده و یک جای خالی بزرگ تو زندگیم میسازن که فقط خودشونن که میتونن پرش کنن

دوست جان لبخندی به لبم آوردی که کسی غیر از تو نمیتونست این حس خوب و شادی رو بهم هدیه بده...
دوست جان منتظرتم..
  • زینب