حرفهایی برای گفتن...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هیچ وقت از ظرف شستن خوشم نمیومد، قابلمه افتاد از رو کابینت افتاد رو دماغم درد داره ،یه کوچولو ورم کرده و کبود شده، دیروزم یکی از مرغ عشقا مرد، خیلی غم انگیز بود مرگش و قاتلش من بودم، گلدون کاکتوس رو گذاشتم رو قفسش اونم خریت کرد کله ش رو داد بیرو قفس گل کاکتوس رو خورد، اول پاهاش فلج شد بعد انقد بال بال زد که بالهاش خونی شد بعدم یک ساعت اروم شد و مرد، خودمو مقصر میدونم اگه گلدونو نمیزاشتم رو قفسش نمیمرد...

دماغم درد میکنه...

باورت میشه? بیشتر از یکسال گذشته... الان جایی هستم که همیشه میخواستم باشم، زندگیم جوریه که میخواستم باشه، اما هنوز یه چیزی تغییر نکرده، باورت میشه?

  • زینب