حرفهایی برای گفتن...

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شعر...

اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم
هجوم زخم تو را نمی کشد تن من برای کشته شدن چه کنم
هزار و یک نفری به جنگ با دل من برای این همه تن چه کنم



سینا سرلک خوند...
  • زینب
  • ۰
  • ۰

تو متن های قدیمی، عکس های قدیمی، حتی تو کتابای قدیمی دنبال خودم میگردم..

گرد و خاک ازشون بر میدارم و به این فکر میکنم که دوسش داشتم? 

عجب میگذرد...

  • زینب
  • ۰
  • ۰

1984 و ...

دارم کتاب "1984" رو میخونم، ببین نمیخوام در مورد کتاب بنویسم یعنی مینویسم اما بعدا، شاید...

یه جایی یکی که یادم نمیاد کی بود و کجا بود بهم گفت ادما بعد یه مدت خیلی ریز و یولش تبدیل به کسی میشن که ازش بدشون میومده، اینو من تجربه کردم واقعا عملیه، ببین تا حالا شده یه جایی از زندگیتو تحریف کنی? مثلا دروغکی یه ماجرایی رو یه جور دیگه مثلا اونجوری که به سلیقه ت نزدیکتره برای کسی یا کسانی تعریف کنی بعد هی تعریف کنی هی فکر کنی هی تعریف هی فکر بعد یهو بمونی سرگردون این وسط که حقیقت واقعا چی بوده? خیلی وحشتناکه دقت کن لطفا، ببین تو یهو میبینی که نمیدونی دقیقا چه اتفاقی حقیقته نمیدونی چی تخیل و سلیقه ته و چی واقعیته...

ببین عزیزم وایسا بهتر برات بگم تا حالا شده زندگی دومتو وارد زتدگی اولت کنی? حالا حتما میپرسی زندگی اول و دوم دیگه چیه? خیلی خب میگم، زندگی اول همونه که هر روز اتفاق میوفته و زندگی دوم هم البته که اتفاق میوفتهاما تو ذهنته که اتفاق میوفته، حالا فکر کن این دو تا با هم قاطی بشن بعد جوری به که نتونی از هم جداشون کنی، بشینی وسطو بگی کدوم حقیقته کدوم تخیل ??

ببین میدونم گیجت کردم ولی از کجا معلوم حقیقت حقیقته و خیال حقیقت نیست?

دلم هوای چایی های تلخ بابامو کرده...

  • زینب