عینکشو جابجا میکنه رو صورتشو میگه فراموش کن، هه مسخره ست، من اصلا به طور کل با این کلمه مشکل دارم، اصلا فراموشی یعنی چی؟ مگه دست خود آدمه؟ مگه اصلا ممکنه آدم بخواد چیزی رو فراموش کنه و بعد یادش بره؟ اوه این احمقانه ست، فراموشی ارادی نیست، بسته به اینه که اون چیز چقد نفوذ کرده توی روح و روانت.. چی بگم که حتی نمیشه گفت، میفهمی چی میگم؟ تکرار کردنش حتی .. اسمت که میاد نک زبونم یه جوری میشه ، میدونی که چه جوری؟ هدیه ی قشنگی بود.. از همه ی دنیا آزادم میکنه وقتی نک زبونم یه جوری میشه.. بر فرض که مشغول بشی و زمان فکر کردنو به حداقل برسونی.. بر فرض که اسمشو نیاری، تصورش نکنی، نبینیش حتی، با صدای زنگ چیکار کنم؟ با سفیدی چیکار کنم؟ با زمانی که نمیگذره چیکار کنم؟ با ساعت 3/5 چیکار کنم؟ با زبونی که نکش یه جوری میشه چیکار کنم؟
فراموشی؟ هه .. بر فرض که همه چیز حل شد فراموش شد، با دنیایی که خالیه چیکار کنم؟ چه جوری بقیه ی زندگیم با این حس بجنگم که یه چیزی کمه؟ این کم بودن رو با چی پر کنم؟ چه جوری بقیه ی عمرم رو دنبال چیزی بگردم که یادم نمیاد چیه؟
خوب جان این بحث طولانیه من میتونم ساعتها حرف بزنم و تو ساعتها خیره شی بهم و تهش بگی هوم و من حرص بخورم .. با دو تا استکان چای که موافقی؟
* عنوان از حافظ
دلم دو تا استکان چای میخواد، کنار تو، همین الان..
نزار که بی تو کافر شم
که ایمان بی تو میمیره
تو که هستی خدا هست و تو که میری دلم میره..
از آلبوم "یعنی درد" رضا صادقی
میدونی خوب جان شاید بزرگترین ترس تنهایی فراموش کردن حرف زدن و گم کردن صدا باشه...