حرفهایی برای گفتن...

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ایرانم

هی غم رو غم میاد، یه جا سیل میشه یه جا برف میباره یه جا آتیش میگیره یه جا رو خاک پر میکنه یه جا آدم حسابمون نمیکنن و ...

تلویزیون رو که روشن میکنیم باید یکی یکی به این خبرها گوش بدیم..

حس خوبی ندارم اصلا، انگار که باید منتظر یه اتفاق بزرگ باشم ... 

  • زینب
  • ۰
  • ۰

مغزهای بسته

یه سری آدما هم هستن که یه سری از اطلاعات رو از محیط دریافت کردن بعد نشستن یه گوشه با عقل و منطق (باز هم بسته) خودشون اونارو تحلیل کردن و نتیجه گیری کردن، یه نقطه گذاشتن تهش و گفتن تمام از این به بعد نه چیزی وارد میشه نه خارج، اینا همونایی هستن که ممکنه هر روز ببینیمشون. میتونن از هر قشری باشن میتونن تحصیلکرده یا بی سواد باشن و ...

تحلیل موقعیت حال و تصمیم گیری بر اساس زمان و مکان موجود تواناییه که از هر کسی بر نمیاد...

  • زینب
  • ۰
  • ۰

آژیر

قبلنا صدای آژیر که میشنیدم ته دلم تند تند دعا میکردم که خدایا کمکش کن حالش خوب بشه، الان صدای آژیر دلشوره ای تو دلم میندازه که وصف شدنی نیست...

روز عجیبی بود پنج شنبه، یکی یکی ماشینهای آمبولانس و آتیش نشانی و پلیس رد میشدن و آژیر میکشیدن و من زیر لب دعا میخوندم، ولی تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم کشته شدن سرنشینای همون ماشینا بود - براشون دعا نخوندم - فکرشم نمیکردم فکرشم نمیکردم فکرشم نمیکردم... فکرشم نمیکردم همینایی که از جلوم رد میشن تا یه ساعت دیگه زنده نیستن، فکرشم نمیکردم زندگی انقد کوتاهه، فکرشم نمیکردم زمان انقد زود میگذره و با اینکه بهم ثابت شد و میدونم هنوز هم فکرش رو نمیکنم که ممکنه منم جزءی از این چرخه باشم...

  • زینب