حرفهایی برای گفتن...

  • ۰
  • ۰

گفتگو

_ ای مرا در سر هر موی به زلفت بندی

+ .. 

_ ابر میبارد و من ...

+ ...

_ ...

  • زینب
  • ۰
  • ۰

کتاب

پادشاه آمورو گفت نه و تو که یک پزشک هستی نمیتوانی بفهمی که هیچ زمامدار عقیده به آزادی ندارد بلکه با این عنوان مردم را فریب می دهد تا اینکه بتواند خود حکومت نماید و من بمردم سوریه می فهمانم که باید آزاد شوند و آزادی را بدست نمی آورند مگر اینکه علیه مصر متحد باشند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را بدست آوردند غافل از این هستند که برای من آزادی بوجود آورده اند تا اینکه بر آنها حکومت کنم و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراح بدهند منتها در گذشته خراج را مصر از آنها می گرفت و بعد من از آنها خراج می گیرم و پیوسته به آنها می گویم که شما سعادتمند تر از تمام ملل جهان می باشید زیرا آزاد هستید و آنها نیز به همین عنوان واهی دلخوش می شوند. 

سینوهه تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد تا اینکه بتوان بر او حکومت نمود و یکی از بهترین وسائل برای مشغول کردن ملت این است که باو بگویند تو آزاد هستی و برای این بوجود آمده ای که آزاد زندگی کنی و مردم چون عوام هستند هر چه بشنوند می پذیرند و آنرا حقیقت می دانند و عمده این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنها جا بگیرد.


سینوهه - میکا والتاری - ترجمه ذبیح الله منصوری


پانوشت: دیر کشف کردم این کتاب رو

  • زینب
  • ۰
  • ۰

من او شدم

من او بودم من او شدم با او بودم بی او شدم

در عشق او چون او شدم زین رو چنین بی سو شدم


شهرام ناظریه جان خوند

  • زینب
  • ۰
  • ۰

فکر

چه پریشانم از این فکر پریشان شب و روز

که شب و روز کجایی و کجایِ تو کجاست


هوشنگ ابتهاج

  • زینب
  • ۰
  • ۰

گناه

گناهانم را دوست دارم!

بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده ام،

میدانی چرا؟!

آنها واقعی ترین انتخاب های منند...

سید علی صالحی



میدونی خوب جان؟

  • زینب
  • ۰
  • ۰

باران

میروی و گریه می آید مرا

اندکی بنشین که باران بگذرد


همایون جانه شجریان میخونه انقد میخونه که بارون بزنه انقد میخونه که بارون میزنه

  • زینب
  • ۰
  • ۰

سخن این است

نیامدن به پاهات بی قواره بود...


  • زینب
  • ۰
  • ۰

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم 

و 

بی خویشتنم 


مهدی اخوان ثالث


* حافظ

  • زینب
  • ۰
  • ۰
"من او را دوست داشتم" نوشته "آنا گاوالدا"
اول اینکه حضور یه زن تو تمام کلمات کتاب حس میشد هر کلمه ش رو که میخوندم بهم یادآور میشد که یه زن اینا رو نوشته، فرقه خیلی زیاد فرقه بین نوشته ی زن و مرد
قطعا عنوان کتاب جذابیتی نداشت که منو به سمت خودش بکشونه، مخصوصا که شدیدا رمان های عشق و عاشقی و من بمیرم و تو بمیری ایرانی رو یادم مینداخت.. اما اینطور نبود.. رمان کاملا عاشقانه بود اما فضای عشق متفاوته توش، مخصوصا توی جامعه ی ایرانی و فرهنگ ما شاید کمتر جایی داشت... 
عشق؟ اونم برای یه آدم متاهل؟ استغفرالله...
اما وجود داره، چه ما قبول داشته باشیم چه قابل درک باشه چه قابل پذیرش تو جامعه ی ما باشه یا نه این اتفاق میوفته ... داستان قشنگه، تصمیم گیری ها تامل برانگیزه، چالش برانگیزه ، به فکر وادارت میکنه، که چی درسته؟ چه انتخابی درسته؟ انتخاب بین آبرو و وجدان و شهرت و مسئولیت با عشق ... کفه ی ترازو کدوم سمت سنگین تره؟ آدمی که خانواده ش رو رها میکنه برای اینکه مدیون احساسات خودش نباشه یا آدمی که تمام عمر حسرتی رو به دوش میکشه و مسئولیتی رو که قبلا قبول کرده همچنان ادا میکنه... چی درسته؟ کدوم کار کمتر اشتباهه؟ چی باعث میشه که تو این شرایط قرار بگیره یه آدم؟ راه درمان چیه؟ مگه نه اینکه درمان عشق فقط معشوقه؟ و درمان عذاب وجدان چیزی نیست...
بعضی سوالا هرگز جواب داده نمیشن...
  • زینب
  • ۰
  • ۰

تقسیم

قطعا دنیا تقسیم میشه به دو دسته

دسته ی اول تو
دسته ی دوم کسانی که تو نیستن که نیستن..
  • زینب