حرفهایی برای گفتن...

  • ۰
  • ۰

میرا

راستش خیلی سردرگم بودم خوب جان، افکارم به شدت پراکنده بود، کلافه بودم و نمیدونستم باید چه جوری افکارمو منظم کنم، کتاب خوندن همیشه حالمو خوب میکرد ولی وقتی از تو کتابخونه م کتاب بر میداشتم فقط میتونستم بهش نگاه کنم بدون اینکه چیزی بخونم، تا اینکه معجزه ای شد انگار، تو خیابون انقلاب راه میرفتم و کتاب دست فروشارو تماشا میکردم که چشمم خورد به "روسپی بزرگوار" ژان پل سارتر دلم خواست بخونمش به خاطر اسم نویسنده ش، کتاب رو گرفتم دستم ولی باز نتونستم بخونمش گزاشتمش سر جاش رو راه افتادم ، اما نتونستم تحمل کنم از اینترنت دانلودش کردم و خوندم ، زیبا بود خوب جان خیلی زیبا بود.. فکر کنم اینم از اون کتابایی بود که باید میخوندمش تو زندگیم ، معجزه ی دوم زمانی رخ داد که به صورت کاملا اتفاقی با "میرا" آشنا شدم نوشته ی "کریستوفر فرانک" نمیدونم باید چه جوری تعریفش کنم فقط میتونم بگم که کتاب اعجاز داشت، ریتم معمولی داستانارو نداشت و من بی نهایت دوستش داشتم.. همیشه به معجزه معتقد بودم و الان فکر میکنم این دو تا داستان منو به سمتی میبرن که واقعا بهش احتیاج داشتم ...

نوشتن گاهی تنها پناه میشه خوب جان و خوندن تنها آرامش، خوندن از دنیای اطرافم جدام میکنه و نوشتن سبکبالم میکنه، به نظرت میشه پروازم تجربه کرد؟

  • ۹۶/۰۱/۲۱
  • زینب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی