حرفهایی برای گفتن...

  • ۰
  • ۰

آژیر

قبلنا صدای آژیر که میشنیدم ته دلم تند تند دعا میکردم که خدایا کمکش کن حالش خوب بشه، الان صدای آژیر دلشوره ای تو دلم میندازه که وصف شدنی نیست...

روز عجیبی بود پنج شنبه، یکی یکی ماشینهای آمبولانس و آتیش نشانی و پلیس رد میشدن و آژیر میکشیدن و من زیر لب دعا میخوندم، ولی تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم کشته شدن سرنشینای همون ماشینا بود - براشون دعا نخوندم - فکرشم نمیکردم فکرشم نمیکردم فکرشم نمیکردم... فکرشم نمیکردم همینایی که از جلوم رد میشن تا یه ساعت دیگه زنده نیستن، فکرشم نمیکردم زندگی انقد کوتاهه، فکرشم نمیکردم زمان انقد زود میگذره و با اینکه بهم ثابت شد و میدونم هنوز هم فکرش رو نمیکنم که ممکنه منم جزءی از این چرخه باشم...

  • ۹۵/۱۱/۰۴
  • زینب

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی